داستان خروس و روباه!

روزی از روزها روباهی مکار و گرسنه، قصد جان خروس را کرده و به طرف او دوید. خروس مجبور شد که بالای درخت برود.
روباه که خود را ناکام دید، به خندیدن شروع کرد و به خروس گفت: چرا فرار کردی؟ آیا از من ترسیدی؟ خروس گفت: بله از تو ترسیدم زیرا تو دشمن ما هستی. روباه با خنده گفت: گمانم که شما از پیام صلح سلطان جنگل بی خبری؟ آیا نشنیده ی که سلطان محبوب ما گفته کسی دیگر حق ندارد، به کسی ضرر برساند. به همین خاطر گرگ و گوسفند با هم به سیر و سیاحت می روند و شیر و آهو در یک جا با هم زندگی می نماید. خروس که متوجه نیرنگ روباه شده بود و چاره ی خود را نا چار می دید، با گردن افراشته به دور دستی نگاه کرده گفت که به گمانم سگی به این طرف می آید.
روباه تا این حرف را شنید، پا به فرار گذاشت. خروس گفت: کجا فرار می کنی؟ تو که گفتی در جنگل صلح اعلان شده است؟ روباه در حالی که می دوید فریاد می کرد: می ترسم که سگ هم مثل شما از پیام صلح سلطان جنگل بی خبر مانده باشد!


ناشناس

896

E