یک چیز از همه چیزها مهمتره،
اینکه هیچ چیزی ارزش این را نداره که درگیری ذهنی بخود ایجاد کنی.


محمد ناصر سبحان

896

بودا به دهی سفر کرد. زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد. کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت این زن هرزه است به خانه‌ی او نروید. بودا به کدخدا گفت: یکی از دستانت را به من بده، کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت. آنگاه بودا گفت: حالا کف بزن کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند. بودا لبخندی زد و پاسخ داد: هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند. بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند. برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش.


بودا

896

مارا شراب و روضه شاهی


ناشناس

896

دوستان اهل ادبیات آگاه اند که یک شبی در ادبیات فرانسه وجود دارد به نام شب «سنبارتلُمی»، در این شب سی هزار نفر در فرانسه کشته شدند.
چرا؟
چون یک نزاع بین اهالی کلیسا با اندیشمندان (دگراندیشان) برخاست که آیا روی نوک یک سوزن یک فرشته جای می‌گیرد، ده فرشته یا بیش از ده فرشته؟ اهل کلیسا معتقد بودند که روی نوک یک سوزن بیش از صد هزار فرشته جای می‌گیرد.
اما در جبهۀ مقابل، که اندیشمندان بودند، معتقد بودند که روی نوک یک سوزن یک یا ده فرشته بیشتر جای نمی‌گیرد.
بر سر همین مسئله سی هزار انسان کشته شدند.
جناب پاسکال در آن زمان حیات داشتند. (پاسکال ریاضی‌دان بزرگ، فیلسوف و یک عارف بزرگ است، دانشجویان اقتصاد با نظریات او در بحث ´احتمالات´ به خوبی آشنایی دارند) او دربارۀ این شب کتاب می‌نویسد که خلاصۀ کتاب او چنین است که: «سی هزار نفر کشته شدند هیچ مشکلی نیست، سزای‌شان! می‌خواستند اعتقاد داشته باشند که سر نوک یک سوزن صد هزار فرشته جای می‌گیرد.» سپس اقامۀ استدلال می‌کند که روی نوک یک سوزن بیش از صد هزار فرشته جای می‌گیرد. بعدها این کتاب اعتقادنامه کلیسا هم شد.
اما حالا اگر برویم از یک فرانسوی (حتی کاتولیک) بپرسیم، سر نوک یک سوزن چند فرشته جای می‌گیرد؟ چه خوهد گفت؟ جز نیشخندی و تسخری جانانه چیزی دیگری پاسخ او به ما نخواهد بود.
حالا چرا این بحث را خواستم شریک کنم؟
فردا و پس فرداها (حتی امروز) نسل‌های بعدی بر کنش و واکنش‌های ما گرداگرد تمامیت‌خواهی‌های قومی تسخر خواهند زد. و نتیجه خواهند گرفت که داد و فریاد‌ها، دهان‌های کف‌آلود، رگ‌های بیرون‌زدۀ گردن، قلدری‌ها، صحنه‌های مضحک و خشونت‌بار پارلمان، کشمکش‌های دنیای مجازی و واقعی به دلیل تمامیت‌خواهی‌های تباری و قوم و قبیله، مسخره‌ترین و مضحک‌ترین حرکاتی بوده است که انسان پس از ترک جنگل در عهد پیشاتاریخ، بدان دست یازیده است...
حتی اگر یک نابغه‌ای چون پاسکال هم درین قسمت قلم بزند، ارزشی به این موضوع نمی‌تواند بدهد. چون مسئلۀ قوم در جهان‌بینی علمی (به ویژه ژنتیک) موضوعیت ندارد.
...
پ.ن: از پارلمان افغانستان نتوانستم ع


ناشناس

896

آنکه پریدن نمی داند نباید به پرتگاه آشیانه بسازد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


فردريش نیچه

896

از هر لحظه برای خوشهالی در زندگی خود استفاده کن چون گذشته بر نگشته و فردا هم شاید نیاید.


گالیله

896

بنی آدم اعضای یکدیگر اند که در آفرینش ز یک گوهر اند.


unknown

896

ره نیک مردان آزاده گیر چون ایستاده ای دست افتاده گیر.


سعدی شیرازی

896

آموزش خزانه ایست که صاحبش را همیشه دنبال میکند


unknown

896

پی اشک من ندانم به کجا رسیده باشد ز رهت دویدنی داشت به رهی رسیده باشد؟؟


بیدل

896

یادت باشد!!!
زندگی لذت بردن از همین لحظات است که میگذرد..


unknown

896

در معبدی گربه ای زندگی می کرد که هنگام عبادت راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد.
استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد.
این روال سال ها ادامه داشت و کم کم یکی از اصول آن مذهب شد!
سال ها بعد استاد بزرگ درگذشت و البته گربه هم مرد. راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام عبادت به درخت ببندند تا اصول عبادت را درست به جا آورده باشند!
سال ها گذشت و توسط استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشته شد با عنوان ´اهمیت بستن گربه هنگام عبادت!´


ناشناس

896

دوست یکی است امادوست داشتن متفاوت


unknown

896

مرد بی علم مانند دیګ است درون اش خالی و بیرونش سیاه.


ناشناس

896

ګناه از انسانها صادر میشود اګر پیشمان شود مانند فرشته است و اګر غرور بکند پس شیطان میګردد.


undefined

896

روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تخته‌سیاه کرد:
9x1=7
9x2=18
9x3=27
9x4=36
9x5=45
9x6=54
وقتی کارش تمام شد به دانش‌آموزان نگاه کرد، آن‌ها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند. وقتی او پرسید چرا می‌خندید، یکی از دانش‌آموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است.
معلم پاسخ داد: ´من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم، تا درسی بسیار مهم به شما دهم. دنیا با شما همین‌گونه رفتار خواهد کرد. همان‌طور که می‌بینید من 5 معادله را درست نوشتم، اما شما به آن‌ها هیچ اهمیتی ندادید! همه‌ی شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید و من را قضاوت کردید. دنیا همیشه به خاطر موفقیت‌ها و کارهای خوب‌تان از شما قدردانی نمی‌کند، اما در مقابل یک اشتباه سریع با شما برخورد خواهد کرد. پس قوی‌تر از قضاوت‌هایی که همیشه وجود خواهند داشت باشید!´


ناشناس

896

در ميان دولت شهرهاي يونان قديم، دو شهر ( آتن و اسپارت ) معروف تر از بقيه بود. مردم آتن، مردم معتقد به دموكراسي و هوادار علم و دانش بودند. آتن، شهر هنر، قانون، انديشه و ادبيات بود.
مردم اسپارت اما با جنگ زندگي مي كردند، شوراي ٢٨ نفره ريش سفيدان بر شهر مسلط بود، از هفت سالگي تا ٣٠ سالگي آموزش نظامي مي ديدند، سپس دزدي را ياد مي گرفتند و در كنار جنگجو بودن، دزد حرفه اي مي شدند.
با همه اينها در جنگ ميان اين دو شهر، آتن با همه درخشش تمدني خود بازنده شد و اسپارت پيروز گشت.


ناشناس

896

من مکتب رفتم، او نرفت .
من ضرب زبانی یاد گرفتم ، او خانه بندنک را .
من به جمع و ضرب و تقسیم رسیدم، او با کلک حساب کردن رسید.
من با الجبر آشنا شدم ، او با چوت حل مساله کرد،
من کورس انگلیسی رفتم، او هر روز حمام می رفت و سروری خود را استایل می زد .
من کورس تایپ و کمپیوتر رفتم، او کلپ پهلوانی رفت ، کشتی گیری میکرد.
من پیش ملا قرآن خواندن رفتم ، او توله زنی میکرد.
من فاکولته آمدم، او شیک پوش بود و در مقابل مکتب دختران چشم چرانی میکرد.
من نماز می خواندم، او آواز می خواند.
من فاکولته را به اتمام رساندم، او مرا ریشخند می کرد.
من دیپلوم می نوشتم، او بالای بام کاغد پران بازی میکرد.
پدر م مرا لت و کوب میکرد، پدرش او را می بوسید.
...........
او لباس خوب می پوشید، من بد.
او به موتر چکر می زد، من پیاده.
او جیب های پر داشت ، من خالی.
او سه وقت نان می خورد، من یک وقت.
او نماز یاد نداشت، من نیمچه ملا بودم.
او سواد بسیار اندک ، من فوق لیسانس شدم
اودرکارها بی تجربه است، من متجرب
...........................
او رییس شد، من سکرتر او ،
دنیایی ما همین است
کار نکو، خوب بخور
کار بکن، کم بخور، زود بمیر
عشق آباد
سه شنبه
۲۶ مارچ
۲۰۱۹


unknown

896

خوشبختی عشق است و عشق خوشبختی


ناشناس

896

يك مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد كه به هیچ کس کمک اش نمیرسيد، صاحب فرزندی هم نبود و تنها يك همسر داشت.
در عوض، قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد.
مردم هر چه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه میخواهی؟
در جواب میگفت: نیاز شما ربطی به من ندارد!
بروید از قصاب بگیرید.
تا اینکه او مریض شد و کسی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد و هیچ کس در شهر حاضر نشد تا به تشییع جنازه او برود و همسرش به تنهایی او را دفن کرد.
اما، از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد.
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد
او گفت: کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد، دیروز از دنیا رفت.
نوت: هیچ وقت زود قضاوت نبايد كرد


ناشناس

896

E