ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﻢ

ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﭘﺎ ﺭﻭﯼ ﯾﻮﻧﺠﻪ ﻫﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ
ﺍﻣـﺎ ﺩﻟـﯽ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﻧﮑﻨﻢ

ﮔﺮﮔﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺪﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﺪﺍﻧﻢ ؛
ﮐﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺫﺍﺕ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻫــﻮﺱ

ﮐﻼﻏﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﻗﺎﺭﻗﺎﺭ ﮐﻨﻢ .
ﺍﻣﺎ ﭘﺮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻧﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺪﺳـﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﻡ

ﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺷﺎﯾﺪ
ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﻮﻫﯿـﻦ
ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ´ﺍﻧﺴـﺎﻥ´ ﺧﻄﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ


دکتر علی شریعتی

896

اما تنها تو بودی
که به من آموختی
هیچ ‌چیز را سخت نگیرم
به جز دست ‌هایت !!!


ناشناس

896

خودم را بی تو سنجیـدم
بدون تـــو نمی ارزیـــد.


ناشناس

896

‎آدم است دیگر !
‎گاهی حوصله ندارد ،
‎دلش گرفتـهـ است ،
‎ناراحت است :)
‎گاهی هم از دستِ
‎زمین و زمان شاکی است !
‎همیشهـ کهـ نمی شود خندید ،
‎نمی شود خوب بود !
‎گاهی هم خستـهـ می شود
‎از این همهـ خوب بودن ،
‎دوست دارد کمی هم بد باشد :)
‎برود و در گوشهـ ای 
‎آدم است ! دل دارد !
‎دلش هم گاهی تنگ می شود :)


ناشناس

896

ما دو تن مغرور
هر دو از هم دور
وای در من تاب دوری نیست

ای خیالت خاطر من را نوازش بار
بیش از این در من صبوری نیست

بی تو من تنهای تنهایم
من به دیدار تو می آیم


ناشناس

896

گاهی آنقدر دل تنگش میشوم که فقط 
میخواهم ببینمش حتی درخیالات......


ناشناس

896

گاهی آنقدر دل تنگش میشوم که فقط 
میخواهم ببینمش حتی درخیالات......


ناشناس

896

دلـــم عجیب گرفته است
آنقدر که خنده هایت هم
شادم نمی کنند دیگر ...


ناشناس

896

#مهربان_بودن
مهمترین قسمت #انسان_بودن است
این دل انسان است
که اورا #سعادتمند و #وثروتمند می کند


ناشناس

896

#فكرش را بكن...
همه ى #پزشكان
#بوسيدنِ يار را
بوييدنِ يار را
تجويز ميكردند...
آخ كه بيمارى،#عجيب ميچسبيد...🙊🙈


ناشناس

896

´سیــــــگار روشن کُن´،بِکش #سَردَرد هایَت را
´بیـرون بِکش از #زندگی و مَــــــرگ پایَت را´

´سیگار روشن کُن´، ´تو #تَنها #مَردِ این شَهری´
میفَهمَدَت #سیگار، وَقـــتی با هَمـــــه #قَهـــری...


ناشناس

896

از چی بگویم تو بگو؛ از تو که نیستی یا از خودم که نیستم

یا نه بهتـــر است از این بگویم؛ من آدمی شدم که نیستم

از رخت های مهمانی که دیگـر اندازهٔ برم نیستند

یا از آدم های دور و برم که دیگر دور و برم نیستند

از پنجشنبه هایی که جز 'شنبه' پنجم نیستند

و یا از جمعه هایی که به دردم جز تـورم نیستند

از...


ناشناس

896

بمب هسته یی

یعنی چشم های تو

که وقتی به دلم می افتند

هیروشیما و ناکازاکی

تکـــــــــــرار می شـوند.


ناشناس

896

کوهی ام؛

بلند،

عظیم

کوهی ام سیاه

با رگ های منشعب روی تنم، با دره ها

دره هایی که قرنهاست مانده اند بی صدا

رگ هایی تشنهء سیلاب و بارندگی

کوهی ام

بلند و مرتفع اما

فتح شده در دست افسردگی


ناشناس

896

'نـشـــــد'

این آخرین واژه ام باشد

با چهره یی حزن آلود

و دستهایی مشت شده؛

بزرگترین هراسم

در بین این روزهای نابود کننده است،

که روزی

در مقابل

آنچه باید می شد

و

آنچنان که باید زندگی،

از گلوی پر بغضم هم که نه

از چشمانم سرازیر شود.


ناشناس

896

کدام سوی این خط

خوشبختیست؟!

کدام سوی این دیوار،

کدام سوی این حصار،

رخ حقیقت و سعادت است؟

هر کجا باشد چه فرقی میکند

وقتی بی اختیار

به دستان سرنوشت،

به کام دوران

و به چرخاب زمان سپرده شده ایم

در این آشوب دربرگرفتهء ماقبل و بعد مان

من اگر نمیدانم

تو بگو

تقصیر این نسل چیست؟


ناشناس

896

میان این بیراهه ایستاده ام

نه راه رفت و

نه راه برگشت را

نمیدانم

مهم نیست کدام سو

کسی را میخواهم

مرا با خود ببرد


ناشناس

896

دنیا استهلاکی ندارد

ماایم که می آییم و می رویم

آری عزیز

من که نباشم تو در گیر دنیایی

و لی تو که نباشی

من درگیر رفتن


ناشناس

896

این اواخر بیشتر به یادم می آیی

بیشتر دلتنگت می شوم و

بیشتر به خوابم می آیی

فکر می کنم

هر چه بزرگتر میشوم

کودکتر میشوم

در برابر غم کمبود تو

آری چون در کودکی

در برابر غمت یکباره بی حد بزرگ شدم

×××××××××××××××؛

این حس عجیب

که بلندم میکند،

به آسمان وصلم میکند

و به هستی مشتاقم میکند

از تو به من رسیده است

تو قبل از این که زنده گردم

میدانم

دست دعایت بر من

پیش خدا بالا بود

×××××××××××××××؛

از تو چیز زیادی بیاد ندارم

چندتا خاطره ی مغشوش

قلبی مغموم و مرموز

در لابلای چندتا دفتر شعر پرسوز

ما باهم کم بودیم

خیلی کم اما

حالا تو بیشتر اینجایی با من

در حسی خدای دادی

حالا میدانم که تو

هر آنچه داشتی

بخاطر من

بهر خدا دادی

که حالا خداوند اینقدر

دست پدری را

روی سرم می کشد

×××××××××××××××؛

من آخرین نشانه ات

روی زمین بودم

دوست دارم اولین قربانی ات

در آسمان باشم


ناشناس

896

به داغ خودم نشسته ام و هی به این فکــر می کنم

کـــدام آتشفشان مرا در سینه فشرده است امشب


ناشناس

896

E