“
...داستان کوهستانی
پسری در کوهستانی با پدرش پیاده روی می کردند که ناگهان پسر به زمین میخورد و آسیب می بیند و نا خود آگاه فریاد می زند: آه آه آه
با تعجب صدای تکرار را از جایی کوهستان می شنود. آه آه آه
با کنجکاوی، فریاد میزند: ´ تو کی هستی؟´
صدا پاسخ میدهد : ´ توکی هستی´
سپس با صدای بلند در کوهستان فریاد می زند: ´ ستایشت میکنم´
صدا پاسخ میدهد: ´ ستایشت میکنم´
به خاطر پاسخ عصبانی می شود و فریاد می زند: ´ ترسو´
به پدرش نگاه می کند و می پرسد: ´ چه اتفاقی افتاده ´
پدر خندید و گفت: ´ پسرم گوش بده ´
ای بار پدر فریاد می زند: ´ تو قهرمانی ´
صدا پاسخ می دهد : ´ تو قهرمانی ´
پسر شگفت زده می شود، اما متوجه موضوع نمی شود.
پدر توضیع میدهد : ´ مردم به این پژواک می گویند، اما این همان زنده گیست´
زندگی همان چیزی را انجام میدهی یا می گویی به تو بر می گرداند.
زندگی ما حقیقا بازتابی از عمالی ماست
اگر در دنیا عشق بیشتری می حواهی ، عشق بیشتری در قلب بیافرین.
اگر به دنبال قابلیت بیشتری در گروهت هستی. قابلیتت را بهبود ببخش.
این رابطه شامل همه چیز و همه یی جنبه های زند گی می شود زند گی هر چیزی را تو به آن داد ای به تو حواهد داد
زندگی تو یک اتفاق نیست، انعکاسی از وجود توست
نویسنده: حسیب الله ´ صدیقی ´
“
دوستان اهل ادبیات آگاه اند که یک شبی در ادبیات فرانسه وجود دارد به نام شب «سنبارتلُمی»، در این شب سی هزار نفر در فرانسه کشته شدند.
چرا؟
چون یک نزاع بین اهالی کلیسا با اندیشمندان (دگراندیشان) برخاست که آیا روی نوک یک سوزن یک فرشته جای میگیرد، ده فرشته یا بیش از ده فرشته؟ اهل کلیسا معتقد بودند که روی نوک یک سوزن بیش از صد هزار فرشته جای میگیرد.
اما در جبهۀ مقابل، که اندیشمندان بودند، معتقد بودند که روی نوک یک سوزن یک یا ده فرشته بیشتر جای نمیگیرد.
بر سر همین مسئله سی هزار انسان کشته شدند.
جناب پاسکال در آن زمان حیات داشتند. (پاسکال ریاضیدان بزرگ، فیلسوف و یک عارف بزرگ است، دانشجویان اقتصاد با نظریات او در بحث ´احتمالات´ به خوبی آشنایی دارند) او دربارۀ این شب کتاب مینویسد که خلاصۀ کتاب او چنین است که: «سی هزار نفر کشته شدند هیچ مشکلی نیست، سزایشان! میخواستند اعتقاد داشته باشند که سر نوک یک سوزن صد هزار فرشته جای میگیرد.» سپس اقامۀ استدلال میکند که روی نوک یک سوزن بیش از صد هزار فرشته جای میگیرد. بعدها این کتاب اعتقادنامه کلیسا هم شد.
اما حالا اگر برویم از یک فرانسوی (حتی کاتولیک) بپرسیم، سر نوک یک سوزن چند فرشته جای میگیرد؟ چه خوهد گفت؟ جز نیشخندی و تسخری جانانه چیزی دیگری پاسخ او به ما نخواهد بود.
حالا چرا این بحث را خواستم شریک کنم؟
فردا و پس فرداها (حتی امروز) نسلهای بعدی بر کنش و واکنشهای ما گرداگرد تمامیتخواهیهای قومی تسخر خواهند زد. و نتیجه خواهند گرفت که داد و فریادها، دهانهای کفآلود، رگهای بیرونزدۀ گردن، قلدریها، صحنههای مضحک و خشونتبار پارلمان، کشمکشهای دنیای مجازی و واقعی به دلیل تمامیتخواهیهای تباری و قوم و قبیله، مسخرهترین و مضحکترین حرکاتی بوده است که انسان پس از ترک جنگل در عهد پیشاتاریخ، بدان دست یازیده است...
حتی اگر یک نابغهای چون پاسکال هم درین قسمت قلم بزند، ارزشی به این موضوع نمیتواند بدهد. چون مسئلۀ قوم در جهانبینی علمی (به ویژه ژنتیک) موضوعیت ندارد.
...
پ.ن: از پارلمان افغانستان نتوانستم ع
“
در معبدی گربه ای زندگی می کرد که هنگام عبادت راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد.
استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد.
این روال سال ها ادامه داشت و کم کم یکی از اصول آن مذهب شد!
سال ها بعد استاد بزرگ درگذشت و البته گربه هم مرد. راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام عبادت به درخت ببندند تا اصول عبادت را درست به جا آورده باشند!
سال ها گذشت و توسط استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشته شد با عنوان ´اهمیت بستن گربه هنگام عبادت!´
“
روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تختهسیاه کرد:
9x1=7
9x2=18
9x3=27
9x4=36
9x5=45
9x6=54
وقتی کارش تمام شد به دانشآموزان نگاه کرد، آنها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند. وقتی او پرسید چرا میخندید، یکی از دانشآموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است.
معلم پاسخ داد: ´من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم، تا درسی بسیار مهم به شما دهم. دنیا با شما همینگونه رفتار خواهد کرد. همانطور که میبینید من 5 معادله را درست نوشتم، اما شما به آنها هیچ اهمیتی ندادید! همهی شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید و من را قضاوت کردید. دنیا همیشه به خاطر موفقیتها و کارهای خوبتان از شما قدردانی نمیکند، اما در مقابل یک اشتباه سریع با شما برخورد خواهد کرد. پس قویتر از قضاوتهایی که همیشه وجود خواهند داشت باشید!´
“
در ميان دولت شهرهاي يونان قديم، دو شهر ( آتن و اسپارت ) معروف تر از بقيه بود. مردم آتن، مردم معتقد به دموكراسي و هوادار علم و دانش بودند. آتن، شهر هنر، قانون، انديشه و ادبيات بود.
مردم اسپارت اما با جنگ زندگي مي كردند، شوراي ٢٨ نفره ريش سفيدان بر شهر مسلط بود، از هفت سالگي تا ٣٠ سالگي آموزش نظامي مي ديدند، سپس دزدي را ياد مي گرفتند و در كنار جنگجو بودن، دزد حرفه اي مي شدند.
با همه اينها در جنگ ميان اين دو شهر، آتن با همه درخشش تمدني خود بازنده شد و اسپارت پيروز گشت.
“
يك مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد كه به هیچ کس کمک اش نمیرسيد، صاحب فرزندی هم نبود و تنها يك همسر داشت.
در عوض، قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد.
مردم هر چه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه میخواهی؟
در جواب میگفت: نیاز شما ربطی به من ندارد!
بروید از قصاب بگیرید.
تا اینکه او مریض شد و کسی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد و هیچ کس در شهر حاضر نشد تا به تشییع جنازه او برود و همسرش به تنهایی او را دفن کرد.
اما، از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد.
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد
او گفت: کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد، دیروز از دنیا رفت.
نوت: هیچ وقت زود قضاوت نبايد كرد
“
خری به درختی بسته بود.
شیطان خر را باز کرد.
خر وارد مزرعه همسایه شد وترو خشک رابا هم خورد.
زن همسایه وقتی خر را در حال خوردن سبزیجات دید ؛تفنگ رابرداشت ویک گلوله خرچ خر نمود و کشتش.
صاحب خر وقتی صحنه را دید ؛عصبانی شد و زن صاحب مزرعه راکشت.
صاحب مزرعه وقتی با جسد خونین همسرش روبرو شد.
صاحب خر را از پای در اورد.!
به شیطان گفتند چکار کردی؟!!!.
گفت من فقط یک خر را رها کردم!
نتیجه:هرگاه میخواهی یک شهر راخراب کنی خران را ازاد کن.
“
در جنگ جهانی اول رئیس جمهور آمریکا 48 گوسفند را برای استخدام نکردن باغبان برای چمن درو کردن به کاخ سفید برد.در طول 4 سال گوسفندها 52 هزار دالر پشم تولید کردند
حالا حساب کنید اگر ما در این ۱۷ سال بجای سیاستمدار،اندیشمند و... گوسفند داشتیم چقدر ثروتمند میشدیم
این هم در نظر بگیرید گوسفند نمیتواند دزدی کند.
“
در جنگ جهانی اول رئیس جمهور آمریکا 48 گوسفند را برای استخدام نکردن باغبان برای چمن درو کردن به کاخ سفید برد.در طول 4 سال گوسفندها 52 هزار دالر پشم تولید کردند حالا حساب کنید اگر ما در این ۱۷ سال بجای سیاستمدار،اندیشمند و... گوسفند داشتیم چقدر ثروتمند میشدیم این هم در نظر بگیرید گوسفند نمیتواند دزدی کند.
“
گرگ استخوان در گلویش گیر کرده بود،
به دنبال کسی میگشت که آن را در آورد
تا به لگ لگ رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل، گرگ مزدی به لگ لگ بدهد. لگ لگ منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برایت کافی است.
“
ﭘﺴﺮ «ﮔﺎﻧﺪﯼ» ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:
ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺷﺖ،
ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﮔﻔﺖ:
ﺳﺎﻋﺖ 5 ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ.
ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ و ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻡ.
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ، ﺳﺎﻋﺖ 5:30 ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﻭﻡ!!
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺳﺎﻋﺖ 6:00 ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!!
ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟!
ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ!
ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
«ﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﻧﻘﺼﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ´ﺭﺍﺳﺖ´ ﺑﮕﻮﯾﯽ!!»
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻧﻘﺺ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﺍﯾﻦ ﻫﺠﺪﻩ ﻣﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ باره ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ!!
ﻣﺪﺕ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﺗﻮمبیل ﻣﯽ ﺭﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻮﺩ، ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ!!
ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮﯾﻢ...
ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ 80 ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ!!
💠ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﯾﮏ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ آﻥ «ﺭﺍﻩ ﺭﺍستی» است.
“
سه نفر محكوم به اعدام با گیوتین شدند؛ یک کشیش، یک وکیل دادگستری و یک فیزیکدان
در هنگام اعدام؛ کشیش پیش قدم شد؛ سرش را زیر گیوتین گذاشتند و از او سؤال شد: حرف آخرت چیست ؟
گفت : خدا ... خدا...خدا...
او مرا نجات خواهد داد،
وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند، نزدیک گردن او متوقف شد.
مردم تعجب کردند؛ و فریاد زدند: آزادش کنید!
خدا حرفش را زده! و به این ترتیب نجات یافت
نوبت به وکیل دادگستری رسید؛
از او سؤال شد: آخرین حرفی که می خواهی بگویی چیست؟
گفت : من مثل کشیش خدا را نمی شناسم اما درباره عدالت میدانم؛
عدالت ... عدالت ...عدالت...
گیوتین پایین رفت ،اما نزدیک گردنش ایستاد.
مردم متعجب، گفتند : آزادش کنید، عدالت حرف خودش را زده! وکیل هم آزاد شد
آخر کار نوبت به فیزیکدان رسید؛
سؤال شد: آخرین حرفت را بزن
گفت :من نه کشیشم که خدا را بشناسم، و نه وکیلم که عدالت را بدانم
اما می دانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه می شود
با نگاه به طناب دریافتند و گره را باز کردند،
تیغ بر گردن فیزیکدان فرود آمده و سر او را از تن جدا کرد
چه فرجام تلخی دارند آنان که واقعیت را میگویند و به «گره ها» اشاره مى كنند!
“
داستان خروس و روباه!
روزی از روزها روباهی مکار و گرسنه، قصد جان خروس را کرده و به طرف او دوید. خروس مجبور شد که بالای درخت برود.
روباه که خود را ناکام دید، به خندیدن شروع کرد و به خروس گفت: چرا فرار کردی؟ آیا از من ترسیدی؟ خروس گفت: بله از تو ترسیدم زیرا تو دشمن ما هستی. روباه با خنده گفت: گمانم که شما از پیام صلح سلطان جنگل بی خبری؟ آیا نشنیده ی که سلطان محبوب ما گفته کسی دیگر حق ندارد، به کسی ضرر برساند. به همین خاطر گرگ و گوسفند با هم به سیر و سیاحت می روند و شیر و آهو در یک جا با هم زندگی می نماید. خروس که متوجه نیرنگ روباه شده بود و چاره ی خود را نا چار می دید، با گردن افراشته به دور دستی نگاه کرده گفت که به گمانم سگی به این طرف می آید.
روباه تا این حرف را شنید، پا به فرار گذاشت. خروس گفت: کجا فرار می کنی؟ تو که گفتی در جنگل صلح اعلان شده است؟ روباه در حالی که می دوید فریاد می کرد: می ترسم که سگ هم مثل شما از پیام صلح سلطان جنگل بی خبر مانده باشد!
“
روزی انیشتین به چارلی چاپلین گفت :
می دانی آنچه که باعث شهرت تو شده چیست؟
´این است که تو حرفی نمیرنی و همه حرف تو را می فهمند´!
چارلی هم با خنده می گوید :
تو هم می دانی آنچه باعث شهرت تو شده چیست؟
´این است که تو با اینکه حرف میزنی، هیچکس حرفهایت را نمی فهمد´!
“
حکیم با مریدش در راهی روان بود ظهر شد و روی تخته سنگی نشستند تا طعام صرف کنند ناگهان عقربی حکیم را گزید
حکیم سریع تکان خورد و عقرب ناگهان در جوی کنارشان افتاد
حکیم با عجله عقرب را نجاب داد و رها کرد
مردید پرسید یا حکیم او تو را گزید و تو او را رها کردی چرا این چنین کردی؟
حکیم با خونسردی گفت طبیعت من نجات او هست و طبیعت او گزیدن من ذات خود را نمیتوانم بخاطر گزند او تغییر دهم.
انسانها گاها مارا گزند میزنند و ما اگر مثل آهنها رفتار کنیم که خود آنان شدیم
“
داستان زیبا و آموزنده:-
علم
ثروت
عزت
هرسه باهم رفیق بودند، و با یکدیگر بسیار محبت هم داشتند زمانی فرا رسید که این رفیقها باید از همدیگر جدا میشدند هرسه آنها از همدیگر سوال کردند که دوباره در کجا باید دیدار کنیم؟
#علم گفت: من در مکتب، مدرسه و مسجد دریافت خواهم شد.
#ثروت گفت: من در نزد ثروتمندان و قصرها دریافت خواهم شد.
ولی #عزت خاموش ماند و چیزی نگفت:
هردو رفیق علت خاموشی را پرسیدند، سپس عزت یک آه سردی کشید و گفت؛
اگر من یکبار رفتم دوباره بر نمیگردم....
مراقب باشیم که از همه چیز کرده عزت و شرف بر ما و شما اهميت ولأي دارد.
“
خر بر سر بام
روزی اکرم خر خویش را بر سر بام خانه بالا کرد. هنگامی که میخواست خر را دوباره پائین کند، خر از بام پائین نشد. اکرم کوشش زیاد کرد که خر را پائین کند اما موفق نشد. بالاخره اکرم به این نتیجه رسید که خر را به حال خودش رها کند، شاید روزی خودش پائین شود.
بعد از دو سه روز اکرم متوجه شد که خر با لگد به بام خانه می کوبد. اکرم فکر کرد که این بام توان برداشت لگد های خر را نداشته ممکن خراب شود و یک بار دیگر برای پائین کردن خر از بام دست به کار شد، اما هنوز هم برای پائین کردن خر از بام موفق نشد. اکرم در تلاش پائین کردن خر از بام بود که ناگهان خر لگدی به او زد و اکرم را از بام پائین انداخت و خودش دوباره مصروف کوبیدن لگد به بام خانه شد. بام خانه که توان تحمل لگد های خر را نداشت نهایتاً فرو ریخت و خر با مخروبه های خانه به زمین افتید.
اکرم که نظاره گر این حادثه بود با خود فکر کرد و متوجه شد که دیگر هیچگاه خری را در مقام بلندی نباید بالا کند و اگر نه سه اتفاق بد میفتد:
خر به خود صدمه میزند،
خر به کسی که او را بالا کرده صدمه میزند،
و
بالاخره خر مقام را هم خراب می کند...
“
در باب احتمالي بودن و مستقل بودن!
حاکمی کشوری را اشغال نمود، بعد از تاج پوشی بلافاصله به وزیر اعظم دستور داد قوانینی را تدوین نمایید تا با استفاده از آن بتوانیم دهن این ملت را سرویس کنیم.
فردای آن روز وزیر نزد شاه آمد و قوانین را یکی یکی خواند…
1. مالیات 3 برابر فعلی
2. حقوق ربع عرف بقیه بلاد
3. شاه، اختیار جان، مال و ناموس رعیت را دارد
4. گوزیدن ممنوع!
شاه گفت: بند چهارم چه معنی دارد؟
وزیر اعظم گفت: بند چهارم سوپاپ اطمینانی است، حضرت عالی بعدا متوجه معنی آن خواهید شد
جارچیان قوانین را اعلام کردند،
رعیت بعد شنیدن قوانین جدید با خود میگفتند: این که جان و مال ما در اختیار شاه باشد توجیه پذیر است چون امروز صاحب قدرت است، ولی یعنی چه اینکه حتی نتوانیم بگوزیم؟!
از فردای آنروز رعیت بخاطر اینکه از امر شاه نافرمانی کرده باشند در کوچه و پس کوچه های شهر میگوزیدند، جلسات شبانه گوز برگزار میکردند و هر از گاهی که میگوزیدند احساس مینمودند که یک شاهکار سیاسی انجام داده اند،
ماموران حکومت هم مدام در حال تعقیب و دستگیری گوزوها بودند و گاهی به تهکاوی ها و گاهی هم به تشناب های عمومی یورش میبردند و گوزوها را دستگیر میکردند...
روزی شاه به وزیر اعظم گفت: آفرین بر تو حالا معنی سوپاپ اطمینانی که گفتی را میفهمم، چون باعث شده که هیچکس به 3 قانون اول توجهی نداشته باشند.
“
شما خدا هستید؟؟؟؟
پیرمردی هر روز در قریه شان پسرکی را با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد؛
روزی رفت و یک جوره کرمچ فوتبال خریده و آمد به پسرک خورد سال گفت بیا پسرم این ها را بپوش.
پسرک کرمچ ها را پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدا هستید ؟
پیرمرد لبش را دندان گرفت و گفت نه پسرجان.
پسرک گفت: پس دوست خدا هستید ،
چون من دیشب فقط به خدا گفتم بوت ندارم...
“
به دوستي گفتم : چرا ديگر #خروسٍ تان نميخواند؟ !!!
گفت : همسايه ها شکایت داشتند كه صبح ها مارا از خواب خوش بيدار مي كند ،ما هم سرش را بريديم.
آنجا بود كه فهميدم هر كس مردم را بيدار كند سرش را خواهند بريد. در دنیای که كه همه از مرغ تعريف ميكنند نامي از خروس نيست، زيرا همه بفكر سير شدن هستند ... نه بفكر #بيدار شدن ...!!!