“
بودا به دهی سفر کرد. زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد. کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت این زن هرزه است به خانهی او نروید. بودا به کدخدا گفت: یکی از دستانت را به من بده، کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت. آنگاه بودا گفت: حالا کف بزن کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند. بودا لبخندی زد و پاسخ داد: هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند. بنابراین مردان و پولهایشان است که از این زن، زنی هرزه ساختهاند. برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش.
“
آنکه پریدن نمی داند نباید به پرتگاه آشیانه بسازد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
“
از هر لحظه برای خوشهالی در زندگی خود استفاده کن چون گذشته بر نگشته و فردا هم شاید نیاید.
“
بنی آدم اعضای یکدیگر اند که در آفرینش ز یک گوهر اند.
“
ره نیک مردان آزاده گیر چون ایستاده ای دست افتاده گیر.
“
آموزش خزانه ایست که صاحبش را همیشه دنبال میکند
“
پی اشک من ندانم به کجا رسیده باشد ز رهت دویدنی داشت به رهی رسیده باشد؟؟
“
یادت باشد!!!
زندگی لذت بردن از همین لحظات است که میگذرد..
“
دوست یکی است امادوست داشتن متفاوت
“
مرد بی علم مانند دیګ است درون اش خالی و بیرونش سیاه.
“
ګناه از انسانها صادر میشود اګر پیشمان شود مانند فرشته است و اګر غرور بکند پس شیطان میګردد.
“
من مکتب رفتم، او نرفت .
من ضرب زبانی یاد گرفتم ، او خانه بندنک را .
من به جمع و ضرب و تقسیم رسیدم، او با کلک حساب کردن رسید.
من با الجبر آشنا شدم ، او با چوت حل مساله کرد،
من کورس انگلیسی رفتم، او هر روز حمام می رفت و سروری خود را استایل می زد .
من کورس تایپ و کمپیوتر رفتم، او کلپ پهلوانی رفت ، کشتی گیری میکرد.
من پیش ملا قرآن خواندن رفتم ، او توله زنی میکرد.
من فاکولته آمدم، او شیک پوش بود و در مقابل مکتب دختران چشم چرانی میکرد.
من نماز می خواندم، او آواز می خواند.
من فاکولته را به اتمام رساندم، او مرا ریشخند می کرد.
من دیپلوم می نوشتم، او بالای بام کاغد پران بازی میکرد.
پدر م مرا لت و کوب میکرد، پدرش او را می بوسید.
...........
او لباس خوب می پوشید، من بد.
او به موتر چکر می زد، من پیاده.
او جیب های پر داشت ، من خالی.
او سه وقت نان می خورد، من یک وقت.
او نماز یاد نداشت، من نیمچه ملا بودم.
او سواد بسیار اندک ، من فوق لیسانس شدم
اودرکارها بی تجربه است، من متجرب
...........................
او رییس شد، من سکرتر او ،
دنیایی ما همین است
کار نکو، خوب بخور
کار بکن، کم بخور، زود بمیر
عشق آباد
سه شنبه
۲۶ مارچ
۲۰۱۹
“
خوشبختی عشق است و عشق خوشبختی
“
نیکی چو از حد بگزرد نادان خیال بد کند
“
زلال که باشی آسمان اش در توست ..
“
از خود تهی و از یار پر باش ..
“
جنت نیست جایی بی نمازان بود دوزخ سرا بی نمازان
“
جنت نیست جایی بی نمازان بود دوزخ سرا بی نمازان
“
جنت نیست جایی بی نمازان بود دوزخ سرا بی نمازان
“
سکوتم را دوست دارم نه بخاطر ارامی بخاطر اینکه میگذارد با افکار همه اشنا شوم