“
نقل میکنند که روزی سفره ای گسترانیده و کله پاچه ای بیاوردند.
سلطان فرمود:
در این کله پاچه اندرزها نهفته است.
سپس لقمه نانی برداشت و یک راست ' مغز ' کله را تناول نمود، سپس گفت:
اگر می خواهید حکومتی جاودان داشته باشید، سعی کنید جامعه را از ' مغز ' تهی کنید.
سپس ' زبان ' کله پاچه را نوش جان و فرمود:
اگر می خواهید بر مردم حکمرانی کنید ' زبان ' جامعه را کوتاه و ساکت کنید.
سپس ' چشم ها و بناگوش ' کله پاچه را همچون قبل برکشید و فرمود:
برای این که ملتی را کنترل کنید، بر چشم ها و گوش ها مسلط شوید و اجازه ندهید مردم زیاد ببینند و زیاد بشنوند.
وزير اعظم عرض کرد:
پادشاها! قربانت بروم حکمت ها بسیار حکیمانه بودند، اما جواب شکم ما را چه میدهید؟
ذات ملوكانه، در حالی که دست خود را بر سبيل های چرب خویش می کشیدند، با ابروان خود اشاره ای به ' پاچه ' انداختند و فرمودند:
شما ' پاچه ' را بخورید و ' پاچه خواری ' را در جامعه رواج دهید تا حکومت مان مستدام بماند.
“
عکسم را به یادگار داشته باش
<br>همانجا ایستاده ام ، پشتِ لنزِ دوربین به ذوقِ نگاهِ تو ...
“
بخاطر مردم تغییر نکن
<br>این جماعت هر روز تورا جور دیگری می خواهند
“
بنده 97% مطمئن هستم که از من خوشت نمی آید.
<br>اما خودم 100% مطمئنم که بمه اصلا مهم نیست.
“
اينجا سر زمين واژه هاي بر عكس است.
<br>جاي كه 'گنج' 'جنگ' ميشود
<br>'درمان' 'نامرد'
<br>و 'قهقهه' هق هق...
<br>اما 'درد' همان 'درد' است
<br>'دزد' همان 'دزد'
<br>و 'گرگ' همان 'گرگ'...
<br>سر زميني كه 'من' 'نم' زده است
<br>'يار' 'راي' عوض كرده
<br>'راه' گويي 'هار' شده
<br>و 'روز' به 'زور' ميگذرد...
<br>'آشنا' را جز در 'انشا' نميبيني
<br>و چه قدر 'سرد' است اين 'درس' زندگي!!!!
<br>آنجاست كه 'مرگ' برايم 'گرم' ميشود چرا كه 'درد' همان 'درد' است!!!!!
“
با زندگی کنار بیا؛ یا به پیشواز مرگ برو...
“
سخن یکی از پروفیسور ها (استاد پوهنتون)<br>22 سال درس دادم؛
<br>1- هیچگاه حاضری نداشتم؛
<br>(چون صنف باید اینقدر جذاب باشد که بدون لیست حاضری شاگردت به صنف بیاید)
<br>2- هیچگاه سعی نکردم صنف ام را غمگین و افسرده نگه دارم؛ (چون صنف، خانه دوم شاگردهست)
<br>3-هر شاگردی دیر آمد، در صنف راهش دادم؛ (چون میدانستم اگر 10 دقیقه هم به صنف بیاید؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به کارش)
<br>4- هیچگاه بیشتر از دو بار حرفم را تکرار نکردم؛
<br>(چون اینقدر جذاب درس میدادم که هیچکس نگفت بار سوم تکرار کن)
<br>5- هیچگاه 90 دقیقه درس ندادم؛
<br>(چون میدانستم کشش شاگرد متوسط و کم هوش و باهوش با هم فرق دارد)
<br>6- هیچگاه جریمه نقدی برای کسی مشخص نکردم؛
<br>(چون میدانستم ممکن است بچه ای مستضعف باشد یا یتیم..)
<br>7- هیچگاه شاگردی را درب دفتر منتظر نکردم
<br>(چون میدانستم درب دفتر ایستادن یعنی شکستن غرور)
<br>8- هیچگاه تنبیه انفرادی نکردم و گروهی تنبیه کردم؛
<br>(چون میدانستم تنبیه گروهی جنبه سر گرمی هست ولی تنبیه انفرادی غرور را می شکند)
<br>9- همیشه هر شاگرد را آوردم پای تخته، بلد بود؛ (چون میدانستم که کجا گیر میکند نمی پرسیدم! )
<br>یاد و نامش گرامی باد..
“
هر انسانی عطر خاصی دارد
<br>گاهی
<br>بعضی ها
<br>عجيب بوي خدا میدهند.
“
کودکی از مسئول سیرکی پرسید:
چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل میتواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!
صاحب فیل گفت:
این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است.
آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.
کودک پرسید چطور چنین چیزی امکان دارد؟
صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت، و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است.
فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!
شاید هر کدام از ما، با نوعی فکر بسته شده ایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است.
“
آنچه انسان را غرق میکند,<br>در آب افتادن نیست,<br>زیر آب ماندن است
“
مرحم تمام زخمهایم
<br>لبهای توست ....بوسه نمی خواهم
<br>حرفی بزنم
“
خدا کند یک اتفاق خوب بیافتد وسط زندگی ما
<br>ﺁری همينجا
<br>وسط بی حوصلگی های روزانه ما
<br>نگرانی های شبانه ما
<br>ﺁنجا زندگی که هیچوقت زندگی نکردیم
<br>یک اتفاق خوب بیافتد
<br>ﺁنقدر خوب
<br>که خاطرات سالها جنگیدن وخواستن ونرسیدن از یادما برود
<br>ﺁنگونه که یک اتفاق خوب همین الان همین ساعت
<br>همین حالا.......
<br>از پشت کوهای صبرما طلوع کند
<br>طلوعی که غروبش
<br>غروب همه ی غصه هایما باشد
<br>برای همیشه...
“
ﺑﺮاﻱ ﻛﺴﻲ ﺑﻤﻴﺮ ﻛﻪ ﺑﺮاﺕ تب ﻛﻨﺪ!
“
از چی بگویم تو بگو؛ از تو که نیستی یا از خودم که نیستم
یا نه بهتـــر است از این بگویم؛ من آدمی شدم که نیستم
از رخت های مهمانی که دیگـر اندازهٔ برم نیستند
یا از آدم های دور و برم که دیگر دور و برم نیستند
از پنجشنبه هایی که جز 'شنبه' پنجم نیستند
و یا از جمعه هایی که به دردم جز تـورم نیستند
از...
“
بمب هسته یی
یعنی چشم های تو
که وقتی به دلم می افتند
هیروشیما و ناکازاکی
تکـــــــــــرار می شـوند.
“
کوهی ام؛
بلند،
عظیم
کوهی ام سیاه
با رگ های منشعب روی تنم، با دره ها
دره هایی که قرنهاست مانده اند بی صدا
رگ هایی تشنهء سیلاب و بارندگی
کوهی ام
بلند و مرتفع اما
فتح شده در دست افسردگی
“
'نـشـــــد'
این آخرین واژه ام باشد
با چهره یی حزن آلود
و دستهایی مشت شده؛
بزرگترین هراسم
در بین این روزهای نابود کننده است،
که روزی
در مقابل
آنچه باید می شد
و
آنچنان که باید زندگی،
از گلوی پر بغضم هم که نه
از چشمانم سرازیر شود.
“
کدام سوی این خط
خوشبختیست؟!
کدام سوی این دیوار،
کدام سوی این حصار،
رخ حقیقت و سعادت است؟
هر کجا باشد چه فرقی میکند
وقتی بی اختیار
به دستان سرنوشت،
به کام دوران
و به چرخاب زمان سپرده شده ایم
در این آشوب دربرگرفتهء ماقبل و بعد مان
من اگر نمیدانم
تو بگو
تقصیر این نسل چیست؟
“
میان این بیراهه ایستاده ام
نه راه رفت و
نه راه برگشت را
نمیدانم
مهم نیست کدام سو
کسی را میخواهم
مرا با خود ببرد
“
دنیا استهلاکی ندارد
ماایم که می آییم و می رویم
آری عزیز
من که نباشم تو در گیر دنیایی
و لی تو که نباشی
من درگیر رفتن