ﺭﻭﺯﻱ ﺁﺭﺍﻳﺸﮕﺮ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ
ﻣﯿﺰﺩ ﻭﻣﺸﻐﻮﻝ ﺁﺭﺍﯾش ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺍﻭﮔﻔﺖ ´ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ´ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﮔﻔﺖ :
ﭘﺪﺭﻡ ﺧﺪﺍ ﺍﺳﺖ؟
ﺁﺭﺍﻳﺸﮕﺮ ﮔﻔﺖ :ﺍﻟﻠﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﻣﻦ ﻭﺗﻮ ﻭﭘﺪﺭﺕ ﺍﺳﺖ
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : آﯾﺎ ﺗﻮﺧﺪﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻏﯿﺮ ﺍﺯﭘﺪﺭﻡ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﻟﻠﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﻣﺎﺳﺖ
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﻭﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ
ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ آﯾﺎ ﺗﻮ ﺧﺪﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻏﯿﺮ ﺍﺯﻣﻦ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﺯﻥ آﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ
ﻓﺮﻋﻮﻥ ﮔﻔﺖ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺩﺍﺭﺩ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ۴ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ آﻧﻬﺎ ﺷﯿﺮ ﺧﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ
ﻓﺮﻋﻮﻥ ﮔﻔﺖ : آﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ ﻭ ﯾﮏ ﺩﯾﮓ ﻓﻠﺰﯼ ﻧﯿﺰ
ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ ﻭﺩﺭ آﻥ آﺗﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺫﻭﺏ ﺷﻮﺩ
ﻓﺮﻋﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭﺍﺯ ﺯﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ آﯾﺎ ﺧﺪﺍﯾﯽ
ﺟﺰ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﯼ ؟
ﮔﻔﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﻦ ﻭﺗﻮ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ
ﺁﻧﻬﺎ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻢ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ
ﭘﺴﺮﺩﻭﻡ ﻭﺳﻮﻣﺶ ﺭﺍﻧﯿﺰ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭﺯﻥ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﺟﺰ ﺍﯾﻨﮑﻪ
ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﻣﻦ ﻭﺗﻮ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻓﺮﻋﻮﻥ آﻥ ﺩﻭ ﺭﺍﻧﯿﺰ
ﺑﻪ آﺗﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
ﻧﻮﺑﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺷﯿﺮ ﺧﻮﺍﺭ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻗﻠﺐ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ
ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺷﯿﺮﺧﻮﺍﺭﺵ ﺳﻮﺧﺖ ﻭﺍﻭ ﺭﺍﻣﺤﮑﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺭﺍﯾﻦ
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻮﺩﮎ ﺷﯿﺮﺧﻮﺍﺭ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺻﺒﻮﺭ
ﻭﺑرﺩ ﺑﺎﺭ ﺑﺎﺵ ﻣﺎﺩﺭ
ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺣﻖ ﻫﺴﺘﯽ ﭘﺲ ﺑﭽﻪ
ﻭﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺗﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ
ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ ‏« ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭﺳﻠﻢ‏» ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ :
ﻭﻗﺘﯽ
ﺑﻪ آﺳﻤﺎﻥ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﯽ ﺑﻪ ﻣﺸﺎﻣﻢ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ
ﺗﺎﮐﻨﻮﻥ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻮﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﺸﺎﻣﻢ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯼ ﺟﺒﺮﯾﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﭼﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ ﺍين ﺑﻮﯼ آﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﻭﭼﻬﺎﺭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺍﺳﺖ


ناشناس

896

اگر می‌خواهید مثل الماس بدرخشید، اول باید مثل الماس بُرش بخورید !


ناشناس

896

راز (ردیف) حرکت گروهی گرگ ها !
به گزارش گوناز تی وی :
گرگها یکی از جانوران در طبیعت هستند که دارای اسرار بسیاری می باشند.
به تازگی مشخص شده است که این جانوران که به صورت جمعی زندگی می کنند سیستم جالبی برای نیرومند کردن گله ی خود دارند.
در گله ی گرگها در فصل سرد زمستان که به صورت یک صف متوالی حرکت می کنند سه گرگ از پیر ترین ، ضعیف ترین و بیمارترین آنها در جلوی گله جای می گیرند تا در صورت وجود تله و حمله ی حیوانات دیگر ، گرگ های سالمتر و جوانتر صدمه نبینند، آنها همچنین برای سایر گرگهای گله راه را در داخل برف می گشایند.
بعد از سه گرگ ، پنج گرگ دیگر از میان با تجربه ترین و جنگاورترین گرگهای گله آنها
را تعقیب می کنند و سپس یازده گرگ ماده در میان گله جای می گیرند تا قابلیت حمایت بیشتری داشته باشند.
در انتهای صف گله ی گرگها نیز پنج گرگ بسیار با تجربه و جنگاور گله را از پشت حمایت می کنند.
اما جالب تر از همه آنکه گرگی که در انتهای صف با فاصله گله را تعقیب می کند در واقع رهبر گله می باشد، دلیل اینکه در انتهای صف جای می گیرد آنست که او باید تمامی اعضای گله را ببیند و در موقع لزوم و تهدید با سرعت به محل تهدید دویده حمله می کند.
وجود چنین هیرارشی (سلسله مراتب در قوانین) در گله ی گرگ ها دانشمندان را متعجب کرده است.


ناشناس

896


هر روز این 40 نکته را به کار بگیر 😊
سلامتی:
1- آب فراوان بنوش.
2- مثل یک پادشاه صبحانه، مثل یک شاهزاده ناهار و مثل یک گدا شام بخور.
3- بیشتر از سبزیجات استفاده کن.
4- بااین 3 تا E زندگی کن:
انرژی Energy
اشتیاق Enthusiasm
دلسوزی و همدلیEmpathy
5- از ورزش کمک بگیر.
6- بیشتر بازی کن.
7- بیشتر از سال گذشته کتاب بخوان؛
8- روزانه 10 دقیقه سکوت کن و به تفکر بپرداز.
9- 7 ساعت بخواب.
10- هر روز 10 تا 30 دقیقه پیاده‌روی کن و در حین پیاده‌روی، لبخند بزن.
شخصیت:
11- زندگی خود را با هیچ کسی مقایسه نکن: تو نمی‌دانی که بین آنها چه می‌گذرد.
12- افکار منفی نداشته باش، در عوض انرژی خود را صرف امور مثبت کن.
13- بیش از حد توان خود کاری انجام نده.
14- خیلی خود را جدی نگیر.
15- انرژی خود را صرف فضولی در امور دیگران نکن.
16- وقتی بیدار هستی بیشتر خیال‌پردازی کن.
17- حسادت یعنی اتلاف وقت، تو هر چه را که باید داشته باشی، داری.
18- گذشته را فراموش کن. اشتباهات گذشته شریک زندگی خود را به یادش نیار. این کار آرامش زمان حال تو را از بین می‌برد.
19- زندگی کوتاه‌تر از این است که از دیگران متنفر باشی. نسبت به دیگران تنفر نداشته باش.
20- با گذشته خود رفیق باش تا زمان حال خود را خراب نکنی.
21- هیچ کس مسئول خوشحال کردن تو نیست، مگر خود تو.
22- بدان که زندگی مدرسه‌ای است که باید در آن چیزهایی بیاموزی. مشکلات قسمتی از برنامه درسی هستند و به مانند کلاس جبر می‌باشند.
23- بیشتر بخند و لبخند بزن.
24- مجبور نیستی که در هر بحثی برنده شوی. زمانی هم مخالفت وجود دارد.
جامعه:
25- گهگاهی به خانواده و اقوام خود زنگ بزن.
26- هر روز یک چیز خوب به دیگران ببخش.
27- خطای هر کسی را به خاطر هر چیزی ببخش.
28- زمانی را با افراد بالای 70 سال و زیر 6 سال بگذران.
29- سعی کن حداقل هر روز به 3 نفر لبخند بزنی.
30- اینکه دیگران راجع به تو چه فکری می‌کنند، به تو مربوط نیست.
31- زمان بیماری، شغل تو به کمک تو نمی‌آید بلکه دوستان تو به تو مدد می‌رسانند، پس با آنها در ارتباط باش.
زندگی:
32- کارهای مثبت انجام بده.
33- از هر چیز غیر مفید، زشت یا ناخوشی دوری بجوی.
34- عشق درمان‌گر هر چیزی است.
35- هر موقعیتی چه خوب یا بد، گذرا است.
36- مهم نیست که چه احساسی داری، باید به پا خیزی، لباس خود را به تن کرده و در جامعه حضور پیدا کنی.
37- مطمئن باش که بهترین هم می‌آید.
38- همین که صبح از خواب بیدار می‌شوی، باید از خدای خود شاكر باشي.
39- بخش عمده درون تو شاد است، بنابراین خوشحال باش.
آخرین اما نه کم‌اهمیت‌ترین
40- کمک کن تا پیامهای مثبت همیشه در جهان جاری باشد و بازتاب آنرا در دنيايت ببینی.


ناشناس

896

غم دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و فلان مال که بر باد فنا رفت نخور!!!
به خدا حسرت دیروز عذاب است!!! مردم شهر به هوشید؟؟؟
هر چه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید که امروز سر هر کوچه خدا هست !!!
روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست!!!
نه یکبار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید
خدا هست و خدا هست و خدا هست


ناشناس

896

حتما اين داستان كوچك را بخوانيد دوستان عزيز ...
پسر گاندی می گوید:
پدرم کنفرانس یک روزه ای در شهر داشت، از من خواست او را به شهر برسانم، وقتی او را رساندم گفت:
ساعت ۰۵:۰۰ همین جا منتظرت هستم تا با هم برگردیم.
من از فرصت استفاده کردم، برای خانه خرید کردم، ماشین را به تعمیرگاه بردم، بعد از آن به سینما رفتم.
ساعت ۰۵:۳۰ یادم آمد که باید دنبال پدر بروم! وقتی رسیدم ساعت ۰۶:۰۰ شده بود!.
پدر با نگرانی پرسید: چرا دیر کردی؟!
با شرمندگی به دروغ گفتم: ماشین حاضر نبود، مجبور شدم منتظر بمانم!
پدرم که قبلا به تعمیرگاه زنگ زده بود گفت:
در روش تربیت من حتما نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی! برای این که بفهمم نقص کار من کجاست این هجده مایل را تا خانه پیاده بر می گردم تا در این مهم فکر کنم!.
مدت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتوموبیل می راندم و پدرم را که به خاطر دروغ احمقانه ای که گفته بودم غرق در ناراحتی و اندوه بود نگاه می کردم!
همان جا بود که تصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم!
این عمل عاری از خشونت پدرم آنقدر نیرومند بود که بعد از گذشت ۸۰ سال از زندگی ام هنوز بدان می اندیشم!


ناشناس

896

#سقراط می گوید:

وقتی دیدید سایه انسان های کوچک در حال بلند شدن است... بدانید آفتاب سرزمین شما در حال غروب کردن است...
سرزميني كه متفكرانش بيكار باشند و بیسوادانشان شاغل
مشاورانش بيمار باشند، و وكلايش ساكت؛
جوانانش دل مرده باشند، و سالخوردگانش بلند پرواز:
مردانش لحن زنانه داشته باشند، و زنانش ژست مردانه؛
اغنيايش دزدي كنند، و فقرايش كارگري با حقوق بخور و نمیر؛
صادراتش فيلسوف باشد، و وارداتش مواد مخدر،
قبرهايش خريده شوند، و مغزهايش فروخته؛

قبرستان تاريخ است ...


ناشناس

896

پادشاهی
شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ،
غلامان را گفت : حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید.
پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند : سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم .
اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛
در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که میگفت خدایا :
پادشاه هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود ؛
سلطان گفت : چه میگویی؟
من پادشاهم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟
آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار میدهد .
سلطان گفت : اکنون کجاست؟
مرد گفت: شاید رفته باشد .
شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن ؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت :
هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم .
شب بعد ؛
باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت .
پادشاه با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛
دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت .
پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛
پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ،
آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام .
صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟
شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور .
مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛
سلطان در جواب گفت:
آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم ؛
پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری ؛ مانع اجرای عدالت نشود ؛
چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛
پس سجده شکر گذاشتم .
اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛
با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم .
اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام.
گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی
گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی.
اگر پادشاهان این زمانه،چراغ خاموش کنند و در پی عدل و انصاف بیفتند،!،چندصد آقا و آقازاده به زمین می افتند؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
حتما (مصلحت نیست که چراغی خاموش شود.!!)
دزدان دغل ، بغل بغل ميدزدند
از گله ي اشتران جمل ميدزدند


ناشناس

896

در دزدی از یک بانک،
دزد فریاد زد:
´هیچکس حرکت نکند پول مال دولت است´.
بااین حرف همه به آرامی روی زمین دراز کشیدند.

به این می گویند ´شیوه تفکر´
وقتی دزدان به مخفیگاه شان رسیدند، دزد جوان که لیسانس تجارت داشت به دزد پیر، گفت: ´بیا پولها را بشماریم´.

دزد پیر گفت: ´وقت زیادی میبرد، امشب تلویزیون مبلغ را اعلام میکند.´

به این می گویند ´تجربه´
بعد از رفتن دزدان، مدیر بانک به رئیسش گفت: فورا به پلیس اطلاع میدهم؛ ولی رئیس گفت ´صبرکن تا خودمان هم مقداری برداریم و به برداشتهای قبلی خود اضافه کنیم و با رقم دزدی اعلام کنیم´.

به این می گویند ´ با موج شنا کردن ´
وقتی تلویزیون رقم را اعلام کرد دزدان پول را شمردند و بسیار عصبانی شدند که ما زندگیمان را گذاشتیم و 20 میلیون را به دست آورديم؛ ولی رئیسان بانک در یک لحظه و بدون خطر 80 میلیون بدست آوردند.

به این میگویند ´دانش بیشتر از طلا میارزد´


ناشناس

896

مردی به سرعت و چهارنعل با اسبش می تاخت. اینطور به نظر می رسید که به جای بسیار مهمی می رفت.

مردی که کنار جاده ایستاده بود، فریاد زد؛ کجا می روی؟

مرد اسب سوار جواب داد؛
نمی دانم از اسب بپرس!

این داستان زندگی خیلی از مردم است.
آنها سوار بر عادتها و باورهای غلطشان می تازند، بدون اینکه بدانند به کجا می روند.


ناشناس

896

ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﺨﻔﯽ ﮐﺮﺩ .ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﺪﯾﻤﺎﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ .ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ .ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ .
ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺷﺖ .ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ، ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻭﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﺑﻮﺩ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺷﺪ، ﺑﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ .ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ، ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭﺁﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :ﻫﺮ ﺳﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ!
زندگی عمل کردن است .این شکر نیست که چای را شیرین میکند بلکه حرکت قاشق چای خوری است که باعث شیرین شدن چای
ی میشود.....!

در بازی زندگی استاد تغيير باشيم نه قربانى تقدير


ناشناس

896

هنگام مواجه شدن
با مشکلات یادت باشه که حتما راه حلی وجود دارد.

زیرا هر چیز باجفتش به وجود
می آید

بعداز هرسقوطی ، صعودی

وبعداز هرشبی،روزی به وجود می آید

ذهنت را روی راه حل ها متمرکز کن

برای بیرون آمدن از یک اتاق باید در را پیدا کنی ،
نه اینکه به دیوارها فکر کنی!


ناشناس

896

آفتاب به گياهی حرارات می دهدکه سرازخاک بيرون آورده باشد.


ناشناس

896

حیوان به پایش بسته میشود، انسان به قولش.


ناشناس

896

عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید،کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند،جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود. کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟ جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند، از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد. از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن. زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده ایم مهم این است به بهترین شکل انسانی زندگی کنیم.


ناشناس

896

بازي ارگ و #جمعيت را از دور و نزديك زير نظر داشتم و گزارشات موثق از روند كار شان برايم مي رسيد.


ناشناس

896

‌بعد از خوردن غذا #بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد. پیشخدمت ناراحت شد بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟ پیشخدمت : من متعجب شدم .... بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد در درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید ! گیتس خندید و جواب معنا داری گفت : او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام


ناشناس

896

رﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ . ﻣﺮﺩ گفت:ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ !ﻣﺮﮒ گفت:ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ..ﻣﺮﺩ گفت: ﺧﻮﺏ،ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ .ﻣﺮﮒ گفت´: ﺣﺘﻤﺎ´.ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ..مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ..ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ .ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ،ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ ،ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ...کلاغ وطوطی هر دو زشت آفریده شدند.طوطی اعتراض کرد وزیبا شد اما کلاغ راضی بود به رضای خدا، امروز طوطی در قفس است وکلاغ آزاد...پشت هر حادثه ای حکمتی است که شاید هرگز متوجه نشوی!پس هرگز به خدایت نگو چرااااا؟


ناشناس

896

روزگار عجیبیست ! پیرهن پسرا از مانتوی دخترا بلند تر شده


ناشناس

896

مرداب به رود گفت چه كردي كه اينقدر زلالي؟
رود گفت: گذشتم


ناشناس

896

E