“
منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی
مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی
“
بگذار آبها #ساکن شوند تا #عکس ماه و ستاره ها را در #وجود خود ببینی.
“
چون دلت با ما نباشد،
<br>همنشینی سود نیست!
<br><br>
“
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
<br>گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو.
<br>
“
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
<br>ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
<br>ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
<br>گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن
<br>هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
<br>کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن
<br>شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
<br>گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن
<br>باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو
<br>باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن
<br>باده عام از برون باده عارف از درون
<br>بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن
<br>از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو
<br>چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن
“
در زمانه های قدیم سفر از یک شهر به شهر دیگر با چهارپایان صورت می گرفت به عزم سفر با دوستانم برای تجارت وارد شهری شدیم و من در جمع دوستانم مأمور خرید لوازم مورد نیاز بودم و بدین مناسبت اول صبح وارد مغازه ی شدم و شخصی دیگری هم بعد از من وارد مغازه شد و قصد خرید مفصل و عمده داشت و صاحب مغازه به او گفت : لطفا از مغازه ی رو بروی من , اجناس مورد نیاز را تهیه کنید . مشتری رفت , به او گفتم : شما که این جنس را بیش از در خواست مشتری داشتید , چرا با او معامله نکردید ؟ بمن گفت : اول صبح چهره ی صاحب مغازه ی روبرو را بسیار غمناک دیدم و سبب
<br>را از او پرسیدم پاسخ داد قرضدارم و امروز روز ادای دین است , ولی ازدیروز تا به امروز به اندازه ی که بتوانم ادای بدهکاری کنم خرید و فروش نداشتم . من غصه و رنج او را نمی توانستم تحمل کنم و بدین لحاظ مشتری خود را به دکان او فرستادم تا از درد و رنج بدهکاری و قرض که دارد خلاص شود , چرا که
<br>مومن باید مراعات خاطر مومن را داشته باشد !!
<br>' کریمان جان فدای دوست کردند - سگی بگذار و ما هم مرمانیم