پادشاهي را دو #پسر بود ، يكي #مؤدب و بلند #همت ، ان دگر نا #شايسته و #احمق و بد دل .
از غيرت ، مرد مرد رنگ شجاع جانباز رستم صفتي بجست . او را قرين و رفيق اين پسر كرد . تا شب و روز او را صفت مردان گفتي و نمودي . و سلحشوري مي اموختي ،و حركات مردان. إبن اخي دو ماه شب وروز با اين پسر مي گفت قصه و سيرت مردان ، هيچ اثر نمي كرد . همين لفتك و لعبتك مي ساخت ، و چون دختركان بازي مي كرد . بعد
دوًماه كه پادشاه خواست بيايد و فرزند را ببيند ، فرزند مقنعه اي بر سر انداخته بود و لفتكها پيش گرفته ، معلم از غابت عجز مقنعه اي كرد دستار را ، پهلوي او نشست .
پادشاه در امد كه معلم كَو ؟ مي نگرد چپ و رأست معلم كَو ؟ معلم از زير مقنعه سر بر اورد ، خدمت كرد . با اواز زنانه گفت : اينك معلم منم . گفت : اين چه حالي است ؟ گفت : اي شاه عالم ! درين دو ماه چندانكه زدم و گرفتم كه او را همرنگ خود كنم البته نتوانستم . اكنون من همرنگ او گشتم .


شمس

896

E